امام عزیز و بزرگواری که 35 سال بعد از حادثه‏ی سخت و بسیار تلخ عاشورا زندگی کرد؛ امّا از پا ننشست؛ تلاش و مجاهدت کرد. امامی که علی‏رغم ذهنیّت‏سازی بعضی از کتب نسبت به تب‏داری و بیماری‏شان، در آن چند روز عاشورا، امّا ذهنیّتی ایجاد شده، کانّه‏و کلّ عمر مبارکشان یک امامی منزوی، گوشه‏ گیر؛ و فقط مشغول دعا در خلوت خویش، بین خود و خدایش بود؛ نه، بلکه امامی پرکار، پرتلاش، با برنامه و هدف‏مند بود.
در یک جمله می‏شود گفت: «نبرد آن حضرت(علیه السلام)، نبردی نرم بوده»؛ با توجّه به اقتضائات زمانه‏ی من و شما، و طرح واژه ‏های جدیدی به نام «جنگ سخت»، «جنگ نرم» که همه ی نخبگان قایل به این هستند که جنگ نرم سخت‏تر و پیچیده ‏تر بوده؛ و کشفش آن دشوارتر است. هم‏چنین برنامه‏ریزی در این عرصه نیز بسیار مشکل و دشوارتر است. لذا امام عزیز ما، وارث کربلا، چهره‏ی ماندگار عاشورا، یادگار اباعبدالله ‏الحسین(علیه السلام)، 35 سال تمام زحمت و مجاهدتش را از فردای عاشورا تا واپسین لحظات آخر عمرش آغاز کرد؛ و ادامه داد.
امام بزرگواری که از سختی نبرد نرمش چند جمله بگویم، مفید است.

جامعه زمان امام سجاد چگونه بود؟

جامعه ی آن روز، جامعه ‏ای مملوّ از دروغ‏گویی، شایعه‏پردازی، بی‏وفایی، کلاه‏بردای و حرام‏خوری بود. اسناد این‏ها در متون اهل‏بیت: و روایات ائمّه: است.
از پدر امام سجّاد(علیه السلام) حضرت امام حسین(علیه السلام) داریم؛ که یکی از چند دلیل حضور بیگانگان در کربلا و مقاتله‏ ی آن ها با امام حسین(علیه السلام) را در حرام‏خوری آن ها می‏داند.
یعنی حرام‏خوری باعث کوری باطن و عدم تشخیص و تحلیل درست شد؛ کما این‏که شایعه‏پردازی؛ که شایعه می‏کردند آقا! اگر دیر بجنبید و به کربلا نروید، لشکرهای شامی دارد از راه می‏رسد و گوی سبقت را از شما می‏رباید؛ که بعدا کشف شد خبری از لشکریان شام نبود! با یک شایعه که شامیان می‏آیند و شما عقب می‏افتید و ممکن است جان‏تان و خانواده‏های‏تان در مخاطره قرار بگیرد، همه ی کوفه، یا بخش اعظمی از آن را که به امام حسین(علیه السلام) نامه نوشته؛ و دعوت کرده بودند از آن حضرت(علیه السلام)، بر علیه امام حسین(علیه السلام) شورانیدند. این فضای به اصطلاح دینی آن زمان بود.
جامعه‏ای که با کمال تاسّف در کتب تاریخی علما می‏خوانیم که اگر حاکمان آن زمان می‏خواستند در مجلس گناه‏شان از ترانه‏خوآن ها و آوازه‏خوآن های درجه‏ی یک استفاده کنند، سفارش‏شان را به مکّه و مدینه می‏دادند! مدینة‏النّبی(صلی الله علیه و آله وسلم)، مکّه‏ای که مسجدالحرام در آن است. کعبة الله در آن است، پروراننده‏ی موسیقی‏دآن ها و ترانه‏خوآن ها و آوازه‏ خوآن های درجه‏ی یک جهان اسلام بوده است.

شرایط دو شهر مکه و مدینه در زمان امام (ع ) چگونه بود؟

مکّه و مدینه‏ ای که همین امامِ عزیزِ بزرگوارِ صاحب صحیفه در یک جمله‏ ی دردمندانه می‏فرماید: «مٰا بِمَکةَ وَ الْمَدٖینَةِ عِشْرُونَ رَجُلًا یُحِبُّنٰا؛ اگر کلّ مکّه و مدینه را تکان بدهید، بیست نفر در این دو شهر نیستند که ما را دوست بدارند»؛ نفرموده که نسبت به ما احساس ولایت بکنند، از ما اطاعت بکنند. کف ولایت که بحث صرف یک محبّت و اطاعت قلبی است. امام(علیه السلام) می‏فرمایند: بیست نفر هم در مکّه و مدینه پیدا نمی‏ کنید که ما را دوست بدارند، به ما علاقه داشته باشند.
این‏ها دردهای جان‏گداز و جان‏سوزی است. کاری کردند در همان زمان که کلمه‏ای مثل «خلافت» و «خلیفه» برتری بر واژه‏های مقدّس و آسمانی که آورنده‏ ی آن پیامبر(صلی الله علیه و آله وسلم) بود، مثل «نبوّت» و «امامت»، غلبه پیدا کرد.
«خلیفة الله» به حاکمان ظالمی می‏گفتند؛ و عمدا نمی ‏گفتند «خلیفة النّبی(صلی الله علیه و آله وسلم)» تا واژه‏ ی مقدّس نبوّت از یادها برود، جامعه متوجّه پیغمبر(صلی الله علیه و آله وسلم) نشوند، متوجّه جانشینان رسول خدا(صلی الله علیه و آله وسلم) نشوند؛ احساس کنند همه ی کس و پناه‏گاه‏شان همین‏ها هستند؛ که بر مسند تکیه زدند.
لذا گستاخی و جسوری را به آن‏جا رساندند که یکی از نخبگان به اصطلاح آن روز در کتابش می ‏نویسد: «این‏ها در کتاب ثبت ‏شده»؛ می‏گوید: «شما بگویید خلیفه.» خلافت برتر است یا رسالت؟ من می‏گویم: «خلافت. چون شما وقتی می‏گویید خلافت، جانشین قرار می‏دهید کسی را در عِرض، آبرو، ناموس و منزلت. امّا رسالت یک کسی را نامه‏ای بهش می‏دهی می‏شود رسول تو! نامه را می‏برد و تحویل می‏دهد.»
چگونه جسورانه در دل عالم اسلام در همین حال و هوای پس از عاشورا، فضا را وارونه جلوه می‏دهند که مقام خلافت را برتر از واژه‏ی مقدّسی مثل نبوّت و واژه‏های دیگری که بوی راه‏بری و راهنمایی آسمانی مردم را می‏دهد؛ برتر از آن می‏دانند. این‏ها فضاهای پر از درد عقیدتی، فکری، اخلاقی و رفتاری است که امام سجّاد(علیه السلام) با آن ها مواجهه است.
لذا حضرت(علیه السلام) از همان کوفه کمر را محکم می‏بندند و عزم‏شان را جزم می‏کنند، با ذهن‏ها و دل‏ها ارتباط برقرار می‏کنند؛ تا دوباره این جامعه ی واژگون‏شده را راست کنند؛ و به صراط مستقیم هدایت کنند. در همان کوفه بعد از سخنرانی عمّه‏ی‏شان حضرت زینب کبری3 و بعضی از بانوان دیگر، خود حضرت(علیه السلام) هم در مقام سومی یا چهارمین فرد به میدان آمد و بسم الله گفت؛ و همه را دعوت به استماع کرد.
فرمود: «یا مرا می‏شناسید یا نمی‏شناسید. اگر نمی‏شناسید، پس بشنوید…» در همان‏جا رزومه‏ی خود را عنوان کرد که: «من نوه‏ی پیغمبر(صلی الله علیه و آله وسلم) هستم. من فرزندی از فرزندان امیرالمؤمنین(علیه السلام) هستم. مادر ما فاطمه(س) است. ما آورنده‏ی قرآنیم»؛ و تبلیغ مفّصلی از آبا و اجداد، رسالت، انگیزه‏ها، هدف‏ها، حضور در عاشورا و مظلومیّت‏هایی که به او وارد شد، در همان سر میدان کوفه، یعنی دو سه روز بعد از عاشورا ارایه دادند. این نشان از این است که تب‏داری و بیماری امام سجّاد(علیه السلام) منحصر در همان ده روز و به ویژه روز عاشورا بود؛ که لطف خفیّه‏ی الهی بود که جان امام(علیه السلام) محفوظ ماند؛ و الان سخنران غرّای میدان کوفه است. حضرتی که وقتی دید با افکار بازی کرده‏اند،
جامعه ی دینی را قایل به این کرده‏ اند که جبر حاکم است، ما آزاد نیستیم و اختیاری از خود نداریم، کربلا باید می‏شد.
لذا وقتی عبیدالله بن زیاد در کوفه جسورانه به امام سجّاد(علیه السلام) گفت: «دیدید خداوند با جوانان شما چه‏کار کرد؟ علی‏های شما را کشت.» منظور علی اکبر برادر بزرگ امام سجّاد(علیه السلام) و علی اصغر برادر کوچک امام سجّاد(علیه السلام) را عنوان می‏کند. با گستاخی وقتی این‏جوری می‏گوید، امام سجّاد(علیه السلام) هم این آیه را قرائت کردند: «اَللهُ یَتَوَفَّی الْاَنْفُسَ حٖینَ مَوْتِهٰا، وَ الَّتٖى لَمْ‏تَمُتْ فٖى مَنٰامِهٰا. لذا اجل دست خداست، خدا خلق می‏کند و می‏آورد؛
خدا می‏میراند و می‏برد؛ تا این اندیشه‏ی کج و انحرافی جبر و اختیار را کنار بزند.
این‏که بعضی از کشورهای اسلامی، بعضی از فِرَق الان مبتلا به این هستند، می‏گویند این حاکمان خلیفة الله هستند، ما باید انتظار بکشیم تا خودش گشایشی ایجاد بکند؛ نه، این‏ها خلاف افکار صریح قرآنی است که: «اِنَّ اللهَ لاٰیُغَیِّرُ مٰا بِقَومٍ، حَتّٰی یُغَیِّروا مٰا بِاَنفُسِهِم.» خدا به شما مغز داده، دست داده، اراده داده، شما تاریخ را می‏سازید، شما جامعه را متحوّل می‏کنید. شمایید که آرمان ارایه می‏دهید، شمایید که هدایت‏گری می‏کنید.
این جبر و اختیار یکی از افکار شومی بود که متاسّفانه حاکم بر بعضی یا خیل زیادی از اذهان جامعه ی دینیِ آن زمان شده بود. جبر و اختیاری که وقتی در کاخ یزید ملعون شبه همین جمله را به امام سجّاد(علیه السلام) جمله‏ی عبیدالله بن زیاد را عنوان می‏کند که: «دیدید خدا با شما چه کرد؟» وقتی امام سجّاد(علیه السلام) این جمله را شنید، لذا در یک ترفند قشنگ و زیبایی در قالب لعن، امام(علیه السلام) فرمودند: «علی من قتل ابی لعنة الله»؛
حالا که شما می‏گویید جبر بود، شما می‏گویید ما نبودیم؛ و دیگران بودند، خدا بکشد آن هایی که پدر من را کشتند؛ و کشنده و قاتل خود یزید بود.
یزید برافروخته شد. حتّی در دل خودش قصد قتل امام سجّاد(علیه السلام) را گرفت. امّا حاضران اجازه ندادند؛ و اتّفاقا وقتی دیدند که امام سجّاد(علیه السلام) نکته ارایه می‏دهد، امام(علیه السلام)انسان با فضیلت و با شخصیّتی است، همان‏جا از یزید خواستند  اجازه دهد تا امام سجّاد(علیه السلام) به منبر برود.
منبری تدارک دیدند. بماند که حضرت(علیه السلام) وقتی می‏خواستند بر منبر بروند؛ که اشاره کردند مشتی چوپ و دو سه پلّه، خواستند بگویند خود منبر هم زمانی منبر است و قداست دارد که پیامبر(صلی الله علیه و آله وسلم) بر فراز او بنشیند، امام بر صدر او قرار بگیرد، مروّج قرآن وعترت بر روی این منبر بنشیند؛ و الّا منبری که در کاخ یزید است، منبری که در کاخ فلان ملعون منافقی است که دستش در دست صهیونیسم است، دستش در پس پرده در دست آمریکاست، این‏چنین منبری که منبر نیست؛ رسانه‏ی کفر است، رسانه‏ ی الحاد و شرک است.
به هر حال امام سجّاد(علیه السلام) بر منبر رفت که همان‏جا از ملکوت، امامت، توحید اخلاق و از شرف خانوادگی‏شان، آبا و اجدادشان اشاره و عنوان کرد؛ طوری که یزید سخت در مخاطره قرار گرفت؛ و پیش از رسیدن موعد اذان، به موذّن دستور داد که اذان بگوید.
یعنی یزید ملعون و دربارش این‏قدر قاطی کردند که متوجّه نبودند هنوز وقت اذان نرسیده است. گفتند: «موذّن! اذان بگو.» امامی که هوشمند و بصیر بود، حوصله پیشه کرد؛ و منتظر یکی از فرازهای اذان قرار گرفت. وقتی موذّن رسید به فراز
«اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّدً رَسُولُ اللهِ»، امام سجّاد(علیه السلام) ماهرانه در یک ابتکار با خلاقیّت تمام عیار نشان داد که می‏شود با دست خالی و بدون هیچ پشتوآن های، بسیار زیبا تهدید دشمن
را تبدیل به فرصت کرد؛ و نترسید و نهراسید؛ و صحبت از ندارم، نمی‏گذارند، نمی‏شود، نکنید. این واژه‏ها در قاموس شیعه معنا ندارد.
لذا وقتی رسیدند به فراز شهادت نبوّت رسول خدا(صلی الله علیه و آله وسلم)، امام سجّاد(علیه السلام) با ابهّت تمام فریاد زدند: «صبر کن ای موذّن!» موذّن هم اذان را قطع کرد. رو کردند به جمعیّت، به خود موذّن فرمود: «بگو ببینم! اینی که الان شهادت دادی به نبوّتش، به رسالتش،
از آبا و اجداد شماست یا آبا و اجداد ماست؟» صدها نفر از نخبگان شام که در مغزشان دنیایی شایعه کرده‏اند، دنیایی واژه‏های خلاف و دگرگون کرده‏اند، همه با سکوت تمام گوش می‏کردند.
امام(علیه السلام) فرمودند: «ای یزید! اگر بگویی که جدّ توست، همه می‏دانند که دروغ می‏گویی؛ پدر و جدّ تو معاویه و ابوسفیان است. اینی که گفتی جدّ من است، این از آبا و اجداد ماست. پس اگر جدّ من است و از اجداد من است، چرا ما در این وضع به‏سر می‏بریم؟ چرا دست‏های‏مان بسته است؟ چرا بانوان‏مان اسیرند؟ چرا سر کس و کار
و عزیزان‏مان بر روی نیزه هستند؟» و همان‏جا گریبان چاک دادند و به شدّت گریستند.
عقل و منطق را در هم آمیختند و کاخ یزید را منقلب کردند. صدای گریه به هوا
برخاست. وقتی اذان واقعی رسید و دوباره اذان گفتند؛ و خواستند اقامه‏ی نماز کنند،
خیلی‏ها چون منقلب، دگرگون و گریان شدند؛ از کاخ بیرون رفتند و نماز نیمه و نصفه برگزار شد. لذا کوفه را منقلب و کاخ یزید را دگرگون کرد. مردم و افکار عمومی را علیه درباری که تا بُن دندان مسلّح بود، مجهّز به همه ی رسانه‏ها بود، شوراند.
لذا یزید ملعون یک جمله‏ای آن‏جا گفت که خودش قابل تامّل است. این‏جا عبیدالله بن زیاد حاکم کوفه که دست‏نشانده‏ی خودش بود را لعن و نفرین کرد. جبهه‏ی باطل این‏طور هستند. زود به‏جان یک‏دیگر می‏افتند، زود هم‏دیگر را لو می‏دهند؛ امّا
جبهه‏ی حق است که یک‏پارچه و یک‏دست هستند و با هم هستند.
اویی که نیامده، «وَ مُبَشِّرًا بِرَسُولٍ یَاْتٖی مِنْ بَعْدِی اسْمُهُ اَحْمَدُ»؛ عیسی مسیح(علیه السلام) می‏گوید می ‏آید بعد از من فخر رسل، ختم رسل محمّد مصطفی(صلی الله علیه و آله وسلم) و پیامبر عظیم ‏القدر هم وقتی می‏آید در کتاب الله، قرآنش، قصّه‏ ی عیسی(علیه السلام) را آورده قصّه‏ ی مادر گرامی،
مریم مقدّسه(س) را آورده است. زنجیره‏ی اسلامیِ انسانیِ حقّ این‏گونه مویّد هم‏دیگر هستند. پیش‏گویی می‏کنند و بقیّه هم وقتی می‏آیند، مویّد دیگران هستند.
در جبهه‏ی حق، سه ساله که رقیّه(س) باشد، بارگاه دارد، کتاب دارد، زمانی که یادش می‏شود؛ نزدیک به ده‏ها میلیون طرف‏دار دارد. امّا باطل را ببینید! این روزها بعضی از سخنوران خوب یاد می‏کنند و می‏پرسند: قبر پادشاهی مثل یزید و معاویه الان کجاست؟ از قبر پر از ظلمت و آتش‏شان هم خبر و آدرسی گیر نمی‏آید، تا چه برسد به اسم‏شان که همواره توامان با نفرت و لعنت است.
این‏ها نشان از این است که جبهه ‏ی حق ریشه در آسمان و ملکوت دارد؛ که خود همین سند حقانیّتش است. همه با هم هستند. همه هم‏دیگر را دعا می‏کنند. همه هم‏دیگر را دوست دارند. امّا جبهه‏ ی باطل را می‏بینی؟ تا افکار عمومی متوجّه می‏شوند، یزید مسوولیّت را از دوش خودش بر می‏دارد و بر سر عبیدالله می‏کوبد؛ و می‏گوید:
«من گفتم به این فلان‏فلان شده امام حسین(علیه السلام) را نکشد. من فقط گفتم اسیرش کند و پیش ما بیاورد. این فلان‏فلان شده امام حسین(علیه السلام) را کشت و از فرمان من تخلّف کرد.»  این اثرات امام سجّاد(علیه السلام) است.
فضایی که من اوّل منبر عرض کردم، فضای حرام‏ خوری، دروغ‏گویی، شایعه‏ پردازی، بی‏ وفایی، کلاه‏برداری، نامه‏ نوشتن بنا به نقلی 12000 از کوچک و بزرگ بعد همان نویسندگان نامه بیایند میهمان خودشان را که دعوت کردند که محاصره کنند؛ و او را عرض شود، تشنه نگه دارند؛ و آب را بر روی او قطع کنند؛ و در روز عاشورا آن کار و حادثه‏ی تلخ را انجام بدهند؛ این خیلی دردناک است.
در این‏چنین فضایی که ابتدای منبر مطرح کردم، این‏طور کاروان اسرا، بلکه آزادگان راه می‏روند؛ و با کلام‏شان، اشک‏شان، روشن‏گری‏شان، عبادت‏شان با کمک‏شان حتّی در اسارت، در اسارت انفاق کردند؛ امّا مثل یک سلطان و پادشاه اذهان و دل‏ها
را یکی پس از دیگری روشن و بیدار می‏کنند.
در کاخ یزید کاری کرد که یزید مجبور شد که فرصت عزاداری به آن ها داد. اوّلین هیاتی که بر پا کردند، هفت روز به نام «دارالحجاره» در خود شام بود؛ و بعد سه روز بنابر نقلی اگر آمده باشند، اربعین در کربلا و بعد وقتی وارد مدینه شدند؛ یک تمدّنی را آغاز کردند به‏نام روضه ‏خوانی و روضه داری و روضه‏ بانی و پاس‏داشت عاشورا؛ و دهه‏ ی محرّم و ترویج خاطرات و نکته‏ ها، جنگجویان، مجاهدان، رجزهای‏شان، شعارهای‏شان، هدف‏های‏شان، آرمان های‏شان، عبادت‏های‏شان، اخلاقیّات‏شان، رفتارهای‏شان.
این‏هایی که الان به ارمغان برای مثل من و شما به فضل پروردگار باقی مانده، در کشور جمهوری اسلامی عزیز ما، در خوزستان دوست داشتنی ما، در مسجد سلیمان ما؛ به گونه ‏ای عاشورا برقرار و برپا می‏شود که اگر بیگانه و غریبه‏ای در شهر ما حضور پیدا کند، احساس می‏کند که این کشته ‏ای که این‏گونه برایش بر سر و رو می‏زنند، گویا سومین و هفتمین روز شهادتش است. اگر بگوییم 1400 سال از شهادتش گذشته، متحیّر می‏شوند، متعجّب می‏شوند. این‏ها نتیجه‏ ی مجاهدت صاحب صحیفه سجادیه، امام چهارم عزیز ما، یادگار کربلا، حاضر در روز سخت عاشورا، امام سجّاد(علیه السلام) است.
صدا و سیمای عزیز، اداره‏ی ارشاد اسلامی شهر ما؛ و اداره کل ارشاد خوزستان، کانون‏های فرهنگی و هنری استان در یک تصمیم خوب و زیبا، در صدد خدمت به این امام مظلوم(علیه السلام)، این امام گمنام(علیه السلام)، با این همه دست‏آوردهای فکری و فرهنگی، البتّه در قالب دعا، در قالب صحیفه سجادیه، مناجات خمس‏عشر، ابوحمزه‏ی ثمالی؛
الحمدلله به امام پرکار، امام تلاش‏گر، مجاهد خدمت می‏کنند.
امامی که 35 سال تلخی و سختی زندگی و نفس کشیدن بعد از عاشورا را به‏خاطر رضای الهی تحمّل کرد؛ امّا لحظه‏ای با همه ی فقر و نبود امکانات از کوشش و روشن‏گری و هدایت‏گری کوتاهی نورزید. امام عزیز و بزرگواری که به اشتغال‏زایی دامن زد.
متاسّفانه در بعضی از کتب به ‏خاطر ذهنیّت‏شان از تب و بیماری امام(علیه السلام) در روز عاشورا، این تب و بیماری و لاغری و ضعف را به 35 سال عمر مبارک‏شان بعد از عاشورا تعمیم دادند؛ در حالی که این‏گونه نبود. امام سجّاد(علیه السلام) مثل جدّشان امیرالمؤمنین(علیه السلام) کار کشاورزی می‏کردند؛ کار زراعت می‏کردند؛ در نخلستان انفاق می‏کردند، صدقه
می‏دادند، وقف می‏کردند؛ و برای جوانان آن زمان اشتغال‏زایی کردند.
امامی که از فرزندان‏شان امام صادق(علیه السلام) فرمودند: اوّل ماه مبارک رمضان که می‏شد، برده می‏خرید؛ متاسّفانه آن زمان برده‏ داری رایج بود، الان هم با کمال تاسّف بیشتر به گونه‏ای دیگر برده ‏داری مدرن در دنیا رایج است، که مجال پردازش به آن نیست.
امام عزیز ما این برده ‏ها را می‏خرید. یک ماه کار فرهنگی روی ذهن این‏ها می‏کرد، به دست خودش پای دیگ غذای افطار می‏ایستاد و به آن ها افطار می‏داد، سحری می‏داد، رشد فکری، عقلی، دینی، اخلاقی و ایمانی می‏داد؛ بعد شب عید فطر نه به‏عنوان یک مسلمان، به‏ عنوان مومن،برتر از مسلمان آن ها را آزاد می‏کرد.
از بعضی‏ های‏شان نقل شده که وقتی امام(علیه السلام) آن هایی را که شب عید می‏ خواستند آزاد کنند، به دست و پای امام سجّاد(علیه السلام) می‏ افتادند، به امام(علیه السلام) اعلام می‏کردند: «آقا! ما تا الان اسیر بودیم؛ الان آزاد شدیم در محضر شما. ما را رها نکن که دوباره اسیر می‏شویم، اسیر دنیا، اسیر جهالت‏ ها، اسیر تهاجمات فرهنگی و امورات ضدّارزشی. ما می‏خواهیم در خانه‏ی امن بندگی شما باشیم؛ و از این آموزه‏های دینی شما برخوردار باشیم.»
آموزه‏هایی که اگر من یک فراز از هزاران فرازش را عنوان کنم، این است که در مجالس مختلف می‏فرمودند: «اَیُّهَا النّاس! اِتَّقُو الله؛ ای مردم تقوا پیشه کنید»؛ «وَ اَنَّهُمْ اِلَیْهِ رٰاجِعُونَ؛ و بدانید مرگ قطعی است.» مرگ حتمی است. همه از این دنیا می‏رویم.
«اَلٰا! وَ اِنَّ اَوَّلَ مٰا یَسْاَلٰانِکَ عَنْ رَبِّکَ الَّذٖی کُنْتَ تَعْبُدُهُ‏و؛ وَ عَنْ نَبِیِّکَ الَّذٖی اُرْسِلَ اِلَیْکَ؛ وَ عَنْ دٖینِکَ الَّذٖی کُنْتَ تَدٖینُ بِهٖ؛ وَ عَنْ کِتٰابِکَ الَّذٖی کُنْتَ تَتْلُوهُ؛ وَ عَنْ اِمٰامِکَ الَّذٖی کُنْتَ تَتَوَلّٰاهُ…»؛ بدانید که در شب اوّل قبر اوّل مساله‏ای که از آن سوال می‏شوید،
«عَنْ رَبِّکَ» می‏پرسند، «عَنْ دٖینِکَ؛ دین تو چیست؟» و «عَنْ نَبِیِّکَ» و «عَنْ اِمٰامِک الَّذٖی کُنْتَ تَتَوَلّٰاهُ»؛ یعنی سلسله مفاهیم و معارف بنیادین تشیّع را عنوان می‏کند که توحید، نبوّت، امامت و قیامت است. «اَیُّهَا النّٰاسُ!…» مردم! نگران باشید از شب اوّل قبر؛ این‏ها را از شما می‏پرسند. این‏ها را از شما می‏خواهند. لذا کمی احساس دلهره و اضطراب می‏کرد از شب اوّل قبر تا افراد به خود بیایند، بروند مطالعه و تحقیق عمیق بکنند.
خدا کیست؟ نبوّت چیست؟ امامت به همین صورت؛ و قیامت؟ خودشان را ترمیم و تربیت کنند. نامه می‏نوشت و تشر می‏زد به دانشمندان درباره‏ی خیره‏سر و نان به ‏نرخ روز خوری.
بیست و دو مرتبه حج رفت، می‏رفت چون آن‏جا هنگامه‏ ی پرشور جمعیّت بود. با نخبگان و توده ‏های مردم از سراسر جهان اسلام ارتباط برقرار می‏کرد؛ قرض می‏داد و مردم داری می‏کرد؛ از نهضت‏ های خودجوش مردمی مثل مختار به‏ طور سرّی و در پس پرده حمایت می‏کرد؛ و آن ها را روحیّه و امید می‏داد و دعا می‏کرد. از همه مهم‏تر، حفظ گنجینه ‏ی عظیم عاشورا است؛ با تلفیق منطق و احساس و عاطفه. از کم‏ترین فرصتی فروگذاری نمی‏کرد؛ در بازار می‏رفت، گوسفندی را می‏دید ذبح می‏کنند؛ می‏پرسید: «آبش داده‏اید؟» بعد قصّاب می‏گفت: «آقا! این چه سوالی است؟ به سنّت جدّ بزرگوارتان، بله که آب دادیم.» بعد حضرت(علیه السلام) دستمال در می‏آورد به شدّت گریه می‏کرد؛ و می‏گفت: «نبودید، در عاشورا پدر بزرگوار ما را تشنه کشتند.»
می‏رفت در کوچه‏ای دیگر می‏دید یک گدایی دارد می‏گوید: «اَیُّهَا النّٰاس! کمکم کنید. اَنَا الْغَرٖیب فَارْحَمُونٖی؛ رحمم کنید»؛ حالا جمعیّت هم دارند با آقا همراهی می‏کنند. می‏پرسید: «شما که می‏گویید اَنَا الْغَرٖیب، اگر شما مردید، آیا این جامعه ی مدینه دفنت می‏کنند یا نه؟» جواب داد: «خُب! معلوم است که دفنم می‏کنند. این‏جا شهر مسلمان است؛ دفنم می‏کنند، احترامم می‏کنند.»
حضرت(علیه السلام) فرمودند: «پس نگو اَنَا الْغَرٖیب. غریب بابای ما حسین(علیه السلام) است. مظلوم، بابای ما حسین(علیه السلام) است؛ که او را کشتند؛ و به طرز فجیعی سرش را از تن جدا کردند؛ سه شبانه‏روز بر روی خاک‏های گرم کربلا ماند؛ و کسی نبود او را به خاک بسپارد.» این‏گونه آتش به عواطف می‏زد، احساسات را بر افروخته می‏کرد؛ و بعد از برافروختگی عواطف و احساسات، در ساحت عقل و اندیشه و فکر با آن ها ارتباط برقرار می‏کرد؛ آن ها را بیدار و متوجّه می‏کرد.
امام بزرگوار و عزیزی که به حق می‏توانم بگویم جامعه ی سربلند و پر افتخاری از شیعه ولو کوچک و اندک فراهم کرد؛ تا فرزندان عزیزش امام باقر(علیه السلام) و امام صادق(علیه السلام) با برپایی دانشگاه‏های باقری و جعفری، به تمدّن بزرگ شیعی ادامه بدهند. تا به امروز که هزار و چهارصد و اندی سال گذشته، این تمدّن به دست من و شما، جهان اسلام، جهان شیعه؛ به ویژه ملّت عزیز ایران افتاده است.

برگرفته از صحبت های حجّت الاسلام و المسلمین امینی در همایش «در محضر صحیفه سجادیه» شهرستان مسجد سلیمان

منبع: کتاب «سجاده خورشید» به کوشش احمد پهلوانی

 

پاسخ دادن

دیدگاه خود را وارد کنید
لطفا نام خود را وارد کنید