امام عزیز و بزرگواری که 35 سال بعد از حادثهی سخت و بسیار تلخ عاشورا زندگی کرد؛ امّا از پا ننشست؛ تلاش و مجاهدت کرد. امامی که علیرغم ذهنیّتسازی بعضی از کتب نسبت به تبداری و بیماریشان، در آن چند روز عاشورا، امّا ذهنیّتی ایجاد شده، کانّهو کلّ عمر مبارکشان یک امامی منزوی، گوشه گیر؛ و فقط مشغول دعا در خلوت خویش، بین خود و خدایش بود؛ نه، بلکه امامی پرکار، پرتلاش، با برنامه و هدفمند بود.
در یک جمله میشود گفت: «نبرد آن حضرت(علیه السلام)، نبردی نرم بوده»؛ با توجّه به اقتضائات زمانهی من و شما، و طرح واژه های جدیدی به نام «جنگ سخت»، «جنگ نرم» که همه ی نخبگان قایل به این هستند که جنگ نرم سختتر و پیچیده تر بوده؛ و کشفش آن دشوارتر است. همچنین برنامهریزی در این عرصه نیز بسیار مشکل و دشوارتر است. لذا امام عزیز ما، وارث کربلا، چهرهی ماندگار عاشورا، یادگار اباعبدالله الحسین(علیه السلام)، 35 سال تمام زحمت و مجاهدتش را از فردای عاشورا تا واپسین لحظات آخر عمرش آغاز کرد؛ و ادامه داد.
امام بزرگواری که از سختی نبرد نرمش چند جمله بگویم، مفید است.
جامعه زمان امام سجاد چگونه بود؟
جامعه ی آن روز، جامعه ای مملوّ از دروغگویی، شایعهپردازی، بیوفایی، کلاهبردای و حرامخوری بود. اسناد اینها در متون اهلبیت: و روایات ائمّه: است.
از پدر امام سجّاد(علیه السلام) حضرت امام حسین(علیه السلام) داریم؛ که یکی از چند دلیل حضور بیگانگان در کربلا و مقاتله ی آن ها با امام حسین(علیه السلام) را در حرامخوری آن ها میداند.
یعنی حرامخوری باعث کوری باطن و عدم تشخیص و تحلیل درست شد؛ کما اینکه شایعهپردازی؛ که شایعه میکردند آقا! اگر دیر بجنبید و به کربلا نروید، لشکرهای شامی دارد از راه میرسد و گوی سبقت را از شما میرباید؛ که بعدا کشف شد خبری از لشکریان شام نبود! با یک شایعه که شامیان میآیند و شما عقب میافتید و ممکن است جانتان و خانوادههایتان در مخاطره قرار بگیرد، همه ی کوفه، یا بخش اعظمی از آن را که به امام حسین(علیه السلام) نامه نوشته؛ و دعوت کرده بودند از آن حضرت(علیه السلام)، بر علیه امام حسین(علیه السلام) شورانیدند. این فضای به اصطلاح دینی آن زمان بود.
جامعهای که با کمال تاسّف در کتب تاریخی علما میخوانیم که اگر حاکمان آن زمان میخواستند در مجلس گناهشان از ترانهخوآن ها و آوازهخوآن های درجهی یک استفاده کنند، سفارششان را به مکّه و مدینه میدادند! مدینةالنّبی(صلی الله علیه و آله وسلم)، مکّهای که مسجدالحرام در آن است. کعبة الله در آن است، پرورانندهی موسیقیدآن ها و ترانهخوآن ها و آوازه خوآن های درجهی یک جهان اسلام بوده است.
شرایط دو شهر مکه و مدینه در زمان امام (ع ) چگونه بود؟
مکّه و مدینه ای که همین امامِ عزیزِ بزرگوارِ صاحب صحیفه در یک جمله ی دردمندانه میفرماید: «مٰا بِمَکةَ وَ الْمَدٖینَةِ عِشْرُونَ رَجُلًا یُحِبُّنٰا؛ اگر کلّ مکّه و مدینه را تکان بدهید، بیست نفر در این دو شهر نیستند که ما را دوست بدارند»؛ نفرموده که نسبت به ما احساس ولایت بکنند، از ما اطاعت بکنند. کف ولایت که بحث صرف یک محبّت و اطاعت قلبی است. امام(علیه السلام) میفرمایند: بیست نفر هم در مکّه و مدینه پیدا نمی کنید که ما را دوست بدارند، به ما علاقه داشته باشند.
اینها دردهای جانگداز و جانسوزی است. کاری کردند در همان زمان که کلمهای مثل «خلافت» و «خلیفه» برتری بر واژههای مقدّس و آسمانی که آورنده ی آن پیامبر(صلی الله علیه و آله وسلم) بود، مثل «نبوّت» و «امامت»، غلبه پیدا کرد.
«خلیفة الله» به حاکمان ظالمی میگفتند؛ و عمدا نمی گفتند «خلیفة النّبی(صلی الله علیه و آله وسلم)» تا واژه ی مقدّس نبوّت از یادها برود، جامعه متوجّه پیغمبر(صلی الله علیه و آله وسلم) نشوند، متوجّه جانشینان رسول خدا(صلی الله علیه و آله وسلم) نشوند؛ احساس کنند همه ی کس و پناهگاهشان همینها هستند؛ که بر مسند تکیه زدند.
لذا گستاخی و جسوری را به آنجا رساندند که یکی از نخبگان به اصطلاح آن روز در کتابش می نویسد: «اینها در کتاب ثبت شده»؛ میگوید: «شما بگویید خلیفه.» خلافت برتر است یا رسالت؟ من میگویم: «خلافت. چون شما وقتی میگویید خلافت، جانشین قرار میدهید کسی را در عِرض، آبرو، ناموس و منزلت. امّا رسالت یک کسی را نامهای بهش میدهی میشود رسول تو! نامه را میبرد و تحویل میدهد.»
چگونه جسورانه در دل عالم اسلام در همین حال و هوای پس از عاشورا، فضا را وارونه جلوه میدهند که مقام خلافت را برتر از واژهی مقدّسی مثل نبوّت و واژههای دیگری که بوی راهبری و راهنمایی آسمانی مردم را میدهد؛ برتر از آن میدانند. اینها فضاهای پر از درد عقیدتی، فکری، اخلاقی و رفتاری است که امام سجّاد(علیه السلام) با آن ها مواجهه است.
لذا حضرت(علیه السلام) از همان کوفه کمر را محکم میبندند و عزمشان را جزم میکنند، با ذهنها و دلها ارتباط برقرار میکنند؛ تا دوباره این جامعه ی واژگونشده را راست کنند؛ و به صراط مستقیم هدایت کنند. در همان کوفه بعد از سخنرانی عمّهیشان حضرت زینب کبری3 و بعضی از بانوان دیگر، خود حضرت(علیه السلام) هم در مقام سومی یا چهارمین فرد به میدان آمد و بسم الله گفت؛ و همه را دعوت به استماع کرد.
فرمود: «یا مرا میشناسید یا نمیشناسید. اگر نمیشناسید، پس بشنوید…» در همانجا رزومهی خود را عنوان کرد که: «من نوهی پیغمبر(صلی الله علیه و آله وسلم) هستم. من فرزندی از فرزندان امیرالمؤمنین(علیه السلام) هستم. مادر ما فاطمه(س) است. ما آورندهی قرآنیم»؛ و تبلیغ مفّصلی از آبا و اجداد، رسالت، انگیزهها، هدفها، حضور در عاشورا و مظلومیّتهایی که به او وارد شد، در همان سر میدان کوفه، یعنی دو سه روز بعد از عاشورا ارایه دادند. این نشان از این است که تبداری و بیماری امام سجّاد(علیه السلام) منحصر در همان ده روز و به ویژه روز عاشورا بود؛ که لطف خفیّهی الهی بود که جان امام(علیه السلام) محفوظ ماند؛ و الان سخنران غرّای میدان کوفه است. حضرتی که وقتی دید با افکار بازی کردهاند،
جامعه ی دینی را قایل به این کرده اند که جبر حاکم است، ما آزاد نیستیم و اختیاری از خود نداریم، کربلا باید میشد.
لذا وقتی عبیدالله بن زیاد در کوفه جسورانه به امام سجّاد(علیه السلام) گفت: «دیدید خداوند با جوانان شما چهکار کرد؟ علیهای شما را کشت.» منظور علی اکبر برادر بزرگ امام سجّاد(علیه السلام) و علی اصغر برادر کوچک امام سجّاد(علیه السلام) را عنوان میکند. با گستاخی وقتی اینجوری میگوید، امام سجّاد(علیه السلام) هم این آیه را قرائت کردند: «اَللهُ یَتَوَفَّی الْاَنْفُسَ حٖینَ مَوْتِهٰا، وَ الَّتٖى لَمْتَمُتْ فٖى مَنٰامِهٰا. لذا اجل دست خداست، خدا خلق میکند و میآورد؛
خدا میمیراند و میبرد؛ تا این اندیشهی کج و انحرافی جبر و اختیار را کنار بزند.
اینکه بعضی از کشورهای اسلامی، بعضی از فِرَق الان مبتلا به این هستند، میگویند این حاکمان خلیفة الله هستند، ما باید انتظار بکشیم تا خودش گشایشی ایجاد بکند؛ نه، اینها خلاف افکار صریح قرآنی است که: «اِنَّ اللهَ لاٰیُغَیِّرُ مٰا بِقَومٍ، حَتّٰی یُغَیِّروا مٰا بِاَنفُسِهِم.» خدا به شما مغز داده، دست داده، اراده داده، شما تاریخ را میسازید، شما جامعه را متحوّل میکنید. شمایید که آرمان ارایه میدهید، شمایید که هدایتگری میکنید.
این جبر و اختیار یکی از افکار شومی بود که متاسّفانه حاکم بر بعضی یا خیل زیادی از اذهان جامعه ی دینیِ آن زمان شده بود. جبر و اختیاری که وقتی در کاخ یزید ملعون شبه همین جمله را به امام سجّاد(علیه السلام) جملهی عبیدالله بن زیاد را عنوان میکند که: «دیدید خدا با شما چه کرد؟» وقتی امام سجّاد(علیه السلام) این جمله را شنید، لذا در یک ترفند قشنگ و زیبایی در قالب لعن، امام(علیه السلام) فرمودند: «علی من قتل ابی لعنة الله»؛
حالا که شما میگویید جبر بود، شما میگویید ما نبودیم؛ و دیگران بودند، خدا بکشد آن هایی که پدر من را کشتند؛ و کشنده و قاتل خود یزید بود.
یزید برافروخته شد. حتّی در دل خودش قصد قتل امام سجّاد(علیه السلام) را گرفت. امّا حاضران اجازه ندادند؛ و اتّفاقا وقتی دیدند که امام سجّاد(علیه السلام) نکته ارایه میدهد، امام(علیه السلام)انسان با فضیلت و با شخصیّتی است، همانجا از یزید خواستند اجازه دهد تا امام سجّاد(علیه السلام) به منبر برود.
منبری تدارک دیدند. بماند که حضرت(علیه السلام) وقتی میخواستند بر منبر بروند؛ که اشاره کردند مشتی چوپ و دو سه پلّه، خواستند بگویند خود منبر هم زمانی منبر است و قداست دارد که پیامبر(صلی الله علیه و آله وسلم) بر فراز او بنشیند، امام بر صدر او قرار بگیرد، مروّج قرآن وعترت بر روی این منبر بنشیند؛ و الّا منبری که در کاخ یزید است، منبری که در کاخ فلان ملعون منافقی است که دستش در دست صهیونیسم است، دستش در پس پرده در دست آمریکاست، اینچنین منبری که منبر نیست؛ رسانهی کفر است، رسانه ی الحاد و شرک است.
به هر حال امام سجّاد(علیه السلام) بر منبر رفت که همانجا از ملکوت، امامت، توحید اخلاق و از شرف خانوادگیشان، آبا و اجدادشان اشاره و عنوان کرد؛ طوری که یزید سخت در مخاطره قرار گرفت؛ و پیش از رسیدن موعد اذان، به موذّن دستور داد که اذان بگوید.
یعنی یزید ملعون و دربارش اینقدر قاطی کردند که متوجّه نبودند هنوز وقت اذان نرسیده است. گفتند: «موذّن! اذان بگو.» امامی که هوشمند و بصیر بود، حوصله پیشه کرد؛ و منتظر یکی از فرازهای اذان قرار گرفت. وقتی موذّن رسید به فراز
«اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّدً رَسُولُ اللهِ»، امام سجّاد(علیه السلام) ماهرانه در یک ابتکار با خلاقیّت تمام عیار نشان داد که میشود با دست خالی و بدون هیچ پشتوآن های، بسیار زیبا تهدید دشمن
را تبدیل به فرصت کرد؛ و نترسید و نهراسید؛ و صحبت از ندارم، نمیگذارند، نمیشود، نکنید. این واژهها در قاموس شیعه معنا ندارد.
لذا وقتی رسیدند به فراز شهادت نبوّت رسول خدا(صلی الله علیه و آله وسلم)، امام سجّاد(علیه السلام) با ابهّت تمام فریاد زدند: «صبر کن ای موذّن!» موذّن هم اذان را قطع کرد. رو کردند به جمعیّت، به خود موذّن فرمود: «بگو ببینم! اینی که الان شهادت دادی به نبوّتش، به رسالتش،
از آبا و اجداد شماست یا آبا و اجداد ماست؟» صدها نفر از نخبگان شام که در مغزشان دنیایی شایعه کردهاند، دنیایی واژههای خلاف و دگرگون کردهاند، همه با سکوت تمام گوش میکردند.
امام(علیه السلام) فرمودند: «ای یزید! اگر بگویی که جدّ توست، همه میدانند که دروغ میگویی؛ پدر و جدّ تو معاویه و ابوسفیان است. اینی که گفتی جدّ من است، این از آبا و اجداد ماست. پس اگر جدّ من است و از اجداد من است، چرا ما در این وضع بهسر میبریم؟ چرا دستهایمان بسته است؟ چرا بانوانمان اسیرند؟ چرا سر کس و کار
و عزیزانمان بر روی نیزه هستند؟» و همانجا گریبان چاک دادند و به شدّت گریستند.
عقل و منطق را در هم آمیختند و کاخ یزید را منقلب کردند. صدای گریه به هوا
برخاست. وقتی اذان واقعی رسید و دوباره اذان گفتند؛ و خواستند اقامهی نماز کنند،
خیلیها چون منقلب، دگرگون و گریان شدند؛ از کاخ بیرون رفتند و نماز نیمه و نصفه برگزار شد. لذا کوفه را منقلب و کاخ یزید را دگرگون کرد. مردم و افکار عمومی را علیه درباری که تا بُن دندان مسلّح بود، مجهّز به همه ی رسانهها بود، شوراند.
لذا یزید ملعون یک جملهای آنجا گفت که خودش قابل تامّل است. اینجا عبیدالله بن زیاد حاکم کوفه که دستنشاندهی خودش بود را لعن و نفرین کرد. جبههی باطل اینطور هستند. زود بهجان یکدیگر میافتند، زود همدیگر را لو میدهند؛ امّا
جبههی حق است که یکپارچه و یکدست هستند و با هم هستند.
اویی که نیامده، «وَ مُبَشِّرًا بِرَسُولٍ یَاْتٖی مِنْ بَعْدِی اسْمُهُ اَحْمَدُ»؛ عیسی مسیح(علیه السلام) میگوید می آید بعد از من فخر رسل، ختم رسل محمّد مصطفی(صلی الله علیه و آله وسلم) و پیامبر عظیم القدر هم وقتی میآید در کتاب الله، قرآنش، قصّه ی عیسی(علیه السلام) را آورده قصّه ی مادر گرامی،
مریم مقدّسه(س) را آورده است. زنجیرهی اسلامیِ انسانیِ حقّ اینگونه مویّد همدیگر هستند. پیشگویی میکنند و بقیّه هم وقتی میآیند، مویّد دیگران هستند.
در جبههی حق، سه ساله که رقیّه(س) باشد، بارگاه دارد، کتاب دارد، زمانی که یادش میشود؛ نزدیک به دهها میلیون طرفدار دارد. امّا باطل را ببینید! این روزها بعضی از سخنوران خوب یاد میکنند و میپرسند: قبر پادشاهی مثل یزید و معاویه الان کجاست؟ از قبر پر از ظلمت و آتششان هم خبر و آدرسی گیر نمیآید، تا چه برسد به اسمشان که همواره توامان با نفرت و لعنت است.
اینها نشان از این است که جبهه ی حق ریشه در آسمان و ملکوت دارد؛ که خود همین سند حقانیّتش است. همه با هم هستند. همه همدیگر را دعا میکنند. همه همدیگر را دوست دارند. امّا جبهه ی باطل را میبینی؟ تا افکار عمومی متوجّه میشوند، یزید مسوولیّت را از دوش خودش بر میدارد و بر سر عبیدالله میکوبد؛ و میگوید:
«من گفتم به این فلانفلان شده امام حسین(علیه السلام) را نکشد. من فقط گفتم اسیرش کند و پیش ما بیاورد. این فلانفلان شده امام حسین(علیه السلام) را کشت و از فرمان من تخلّف کرد.» این اثرات امام سجّاد(علیه السلام) است.
فضایی که من اوّل منبر عرض کردم، فضای حرام خوری، دروغگویی، شایعه پردازی، بی وفایی، کلاهبرداری، نامه نوشتن بنا به نقلی 12000 از کوچک و بزرگ بعد همان نویسندگان نامه بیایند میهمان خودشان را که دعوت کردند که محاصره کنند؛ و او را عرض شود، تشنه نگه دارند؛ و آب را بر روی او قطع کنند؛ و در روز عاشورا آن کار و حادثهی تلخ را انجام بدهند؛ این خیلی دردناک است.
در اینچنین فضایی که ابتدای منبر مطرح کردم، اینطور کاروان اسرا، بلکه آزادگان راه میروند؛ و با کلامشان، اشکشان، روشنگریشان، عبادتشان با کمکشان حتّی در اسارت، در اسارت انفاق کردند؛ امّا مثل یک سلطان و پادشاه اذهان و دلها
را یکی پس از دیگری روشن و بیدار میکنند.
در کاخ یزید کاری کرد که یزید مجبور شد که فرصت عزاداری به آن ها داد. اوّلین هیاتی که بر پا کردند، هفت روز به نام «دارالحجاره» در خود شام بود؛ و بعد سه روز بنابر نقلی اگر آمده باشند، اربعین در کربلا و بعد وقتی وارد مدینه شدند؛ یک تمدّنی را آغاز کردند بهنام روضه خوانی و روضه داری و روضه بانی و پاسداشت عاشورا؛ و دهه ی محرّم و ترویج خاطرات و نکته ها، جنگجویان، مجاهدان، رجزهایشان، شعارهایشان، هدفهایشان، آرمان هایشان، عبادتهایشان، اخلاقیّاتشان، رفتارهایشان.
اینهایی که الان به ارمغان برای مثل من و شما به فضل پروردگار باقی مانده، در کشور جمهوری اسلامی عزیز ما، در خوزستان دوست داشتنی ما، در مسجد سلیمان ما؛ به گونه ای عاشورا برقرار و برپا میشود که اگر بیگانه و غریبهای در شهر ما حضور پیدا کند، احساس میکند که این کشته ای که اینگونه برایش بر سر و رو میزنند، گویا سومین و هفتمین روز شهادتش است. اگر بگوییم 1400 سال از شهادتش گذشته، متحیّر میشوند، متعجّب میشوند. اینها نتیجه ی مجاهدت صاحب صحیفه سجادیه، امام چهارم عزیز ما، یادگار کربلا، حاضر در روز سخت عاشورا، امام سجّاد(علیه السلام) است.
صدا و سیمای عزیز، ادارهی ارشاد اسلامی شهر ما؛ و اداره کل ارشاد خوزستان، کانونهای فرهنگی و هنری استان در یک تصمیم خوب و زیبا، در صدد خدمت به این امام مظلوم(علیه السلام)، این امام گمنام(علیه السلام)، با این همه دستآوردهای فکری و فرهنگی، البتّه در قالب دعا، در قالب صحیفه سجادیه، مناجات خمسعشر، ابوحمزهی ثمالی؛
الحمدلله به امام پرکار، امام تلاشگر، مجاهد خدمت میکنند.
امامی که 35 سال تلخی و سختی زندگی و نفس کشیدن بعد از عاشورا را بهخاطر رضای الهی تحمّل کرد؛ امّا لحظهای با همه ی فقر و نبود امکانات از کوشش و روشنگری و هدایتگری کوتاهی نورزید. امام عزیز و بزرگواری که به اشتغالزایی دامن زد.
متاسّفانه در بعضی از کتب به خاطر ذهنیّتشان از تب و بیماری امام(علیه السلام) در روز عاشورا، این تب و بیماری و لاغری و ضعف را به 35 سال عمر مبارکشان بعد از عاشورا تعمیم دادند؛ در حالی که اینگونه نبود. امام سجّاد(علیه السلام) مثل جدّشان امیرالمؤمنین(علیه السلام) کار کشاورزی میکردند؛ کار زراعت میکردند؛ در نخلستان انفاق میکردند، صدقه
میدادند، وقف میکردند؛ و برای جوانان آن زمان اشتغالزایی کردند.
امامی که از فرزندانشان امام صادق(علیه السلام) فرمودند: اوّل ماه مبارک رمضان که میشد، برده میخرید؛ متاسّفانه آن زمان برده داری رایج بود، الان هم با کمال تاسّف بیشتر به گونهای دیگر برده داری مدرن در دنیا رایج است، که مجال پردازش به آن نیست.
امام عزیز ما این برده ها را میخرید. یک ماه کار فرهنگی روی ذهن اینها میکرد، به دست خودش پای دیگ غذای افطار میایستاد و به آن ها افطار میداد، سحری میداد، رشد فکری، عقلی، دینی، اخلاقی و ایمانی میداد؛ بعد شب عید فطر نه بهعنوان یک مسلمان، به عنوان مومن،برتر از مسلمان آن ها را آزاد میکرد.
از بعضی هایشان نقل شده که وقتی امام(علیه السلام) آن هایی را که شب عید می خواستند آزاد کنند، به دست و پای امام سجّاد(علیه السلام) می افتادند، به امام(علیه السلام) اعلام میکردند: «آقا! ما تا الان اسیر بودیم؛ الان آزاد شدیم در محضر شما. ما را رها نکن که دوباره اسیر میشویم، اسیر دنیا، اسیر جهالت ها، اسیر تهاجمات فرهنگی و امورات ضدّارزشی. ما میخواهیم در خانهی امن بندگی شما باشیم؛ و از این آموزههای دینی شما برخوردار باشیم.»
آموزههایی که اگر من یک فراز از هزاران فرازش را عنوان کنم، این است که در مجالس مختلف میفرمودند: «اَیُّهَا النّاس! اِتَّقُو الله؛ ای مردم تقوا پیشه کنید»؛ «وَ اَنَّهُمْ اِلَیْهِ رٰاجِعُونَ؛ و بدانید مرگ قطعی است.» مرگ حتمی است. همه از این دنیا میرویم.
«اَلٰا! وَ اِنَّ اَوَّلَ مٰا یَسْاَلٰانِکَ عَنْ رَبِّکَ الَّذٖی کُنْتَ تَعْبُدُهُو؛ وَ عَنْ نَبِیِّکَ الَّذٖی اُرْسِلَ اِلَیْکَ؛ وَ عَنْ دٖینِکَ الَّذٖی کُنْتَ تَدٖینُ بِهٖ؛ وَ عَنْ کِتٰابِکَ الَّذٖی کُنْتَ تَتْلُوهُ؛ وَ عَنْ اِمٰامِکَ الَّذٖی کُنْتَ تَتَوَلّٰاهُ…»؛ بدانید که در شب اوّل قبر اوّل مسالهای که از آن سوال میشوید،
«عَنْ رَبِّکَ» میپرسند، «عَنْ دٖینِکَ؛ دین تو چیست؟» و «عَنْ نَبِیِّکَ» و «عَنْ اِمٰامِک الَّذٖی کُنْتَ تَتَوَلّٰاهُ»؛ یعنی سلسله مفاهیم و معارف بنیادین تشیّع را عنوان میکند که توحید، نبوّت، امامت و قیامت است. «اَیُّهَا النّٰاسُ!…» مردم! نگران باشید از شب اوّل قبر؛ اینها را از شما میپرسند. اینها را از شما میخواهند. لذا کمی احساس دلهره و اضطراب میکرد از شب اوّل قبر تا افراد به خود بیایند، بروند مطالعه و تحقیق عمیق بکنند.
خدا کیست؟ نبوّت چیست؟ امامت به همین صورت؛ و قیامت؟ خودشان را ترمیم و تربیت کنند. نامه مینوشت و تشر میزد به دانشمندان دربارهی خیرهسر و نان به نرخ روز خوری.
بیست و دو مرتبه حج رفت، میرفت چون آنجا هنگامه ی پرشور جمعیّت بود. با نخبگان و توده های مردم از سراسر جهان اسلام ارتباط برقرار میکرد؛ قرض میداد و مردم داری میکرد؛ از نهضت های خودجوش مردمی مثل مختار به طور سرّی و در پس پرده حمایت میکرد؛ و آن ها را روحیّه و امید میداد و دعا میکرد. از همه مهمتر، حفظ گنجینه ی عظیم عاشورا است؛ با تلفیق منطق و احساس و عاطفه. از کمترین فرصتی فروگذاری نمیکرد؛ در بازار میرفت، گوسفندی را میدید ذبح میکنند؛ میپرسید: «آبش دادهاید؟» بعد قصّاب میگفت: «آقا! این چه سوالی است؟ به سنّت جدّ بزرگوارتان، بله که آب دادیم.» بعد حضرت(علیه السلام) دستمال در میآورد به شدّت گریه میکرد؛ و میگفت: «نبودید، در عاشورا پدر بزرگوار ما را تشنه کشتند.»
میرفت در کوچهای دیگر میدید یک گدایی دارد میگوید: «اَیُّهَا النّٰاس! کمکم کنید. اَنَا الْغَرٖیب فَارْحَمُونٖی؛ رحمم کنید»؛ حالا جمعیّت هم دارند با آقا همراهی میکنند. میپرسید: «شما که میگویید اَنَا الْغَرٖیب، اگر شما مردید، آیا این جامعه ی مدینه دفنت میکنند یا نه؟» جواب داد: «خُب! معلوم است که دفنم میکنند. اینجا شهر مسلمان است؛ دفنم میکنند، احترامم میکنند.»
حضرت(علیه السلام) فرمودند: «پس نگو اَنَا الْغَرٖیب. غریب بابای ما حسین(علیه السلام) است. مظلوم، بابای ما حسین(علیه السلام) است؛ که او را کشتند؛ و به طرز فجیعی سرش را از تن جدا کردند؛ سه شبانهروز بر روی خاکهای گرم کربلا ماند؛ و کسی نبود او را به خاک بسپارد.» اینگونه آتش به عواطف میزد، احساسات را بر افروخته میکرد؛ و بعد از برافروختگی عواطف و احساسات، در ساحت عقل و اندیشه و فکر با آن ها ارتباط برقرار میکرد؛ آن ها را بیدار و متوجّه میکرد.
امام بزرگوار و عزیزی که به حق میتوانم بگویم جامعه ی سربلند و پر افتخاری از شیعه ولو کوچک و اندک فراهم کرد؛ تا فرزندان عزیزش امام باقر(علیه السلام) و امام صادق(علیه السلام) با برپایی دانشگاههای باقری و جعفری، به تمدّن بزرگ شیعی ادامه بدهند. تا به امروز که هزار و چهارصد و اندی سال گذشته، این تمدّن به دست من و شما، جهان اسلام، جهان شیعه؛ به ویژه ملّت عزیز ایران افتاده است.
برگرفته از صحبت های حجّت الاسلام و المسلمین امینی در همایش «در محضر صحیفه سجادیه» شهرستان مسجد سلیمان
منبع: کتاب «سجاده خورشید» به کوشش احمد پهلوانی